الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

عزیز دلم الهام نازنینم تولدت مبارک.....

عزیز دلم الهام نازنینم تولدت رو زمانی جشن میگیرم که سی و یکمین ماهگرد از تولد دختر گلمون الیسا جونو به  انتظار نشستیم . باشد که سالروز  تولد تو و عشقمون الیسای گل رو چشم انتظار بشینیم روزها ، هفته ها ، ماهها و  سالها اومدن و رفتن تا زنجیر عشقمون رو بیشتر ببافند و گره هاشونو محکمتر کنن  ، تموم آرزوهای قشنگم رو بدرقه روزهای گذشته  میکنم و شاه گل آرزوهامو به استقبال روزهای پیش رو میفرستم... به امید شاد ترین روزها و هفته ها و ماهها و سالها برای شاه بیت غزل هام  عشقم الهام نازنینم و تموم دنیای من الیسا جون دختر گل بابا تولدتون مبارک عزیزای من ...   (علی..  )   ٢٢ بهمن ...
27 بهمن 1391

دعوت به مسابقه!

دوست عزیزم آناهیتا جون مامانی آرمیتا جون منو به  این مسابقه دعوت کرد که از همین جا از آنا جون دوست خوبم تشکر میکنم.ظاهرا باید تو این پست  علت درست کردن وبلاگ و بگیم ...و بعد سه تا از دوستای دیگه رو هم دعوت به این مسابقه کنیم. من همیشه عادت به نوشتن خاطرات داشتم اونم با تاریخ و روزش وحتی قبل از الیسا هم این کارو میکردم و از وقتی که تصمیم گرفتیم که  نی نی دار بشیم  من تمام این روزهارو بیشتر دنبال میکردم تا اینکه خلاصه همیشه بدنبال درست کردن وبلاگ بودیم اما چون واقعا ماه های اولی که  نفسم بدنیا اومد من خیلی سرم شلوغ بود و از اونجایی که دو هفته ای هم زودتر بدنیا اومد پروژه هام نیمه تموم مونده بود و کار اداره هم...
22 بهمن 1391

هفته ای که گذشت....

کوچولوی دوست داشتنی من خیلی تو دل برو شدی و حسابی زبون میریزیو  آتیش میسوزونی . این روزا دوباره مشغول درس خوندنم آخه تازگی متوجه شدم که امتحان حق امضاء نزدیکه و منم با وقت کمی که دارم چاره ای جز خوندن فشرده ندارم و تو اصلا از این شرایط خوشت نمیاد و همش به هر بهونه ای منو میکشونی سمت خودت  ومنم از دستت اومدم تو آشپزخونه دیدم تو هم دفتر و مدادتو جمع کردیو اومدی میگی مامی جونم منم انتحان دالم  ساکت باش میکام دس به اونم .... من موندم چی بهت بگم ... از طرفی هم بهت حق میدم دختر عزیزم .. ببین داری درس میخونی کنار من عاشق نقاشی کشیدنی و بیشتر هم دایره میکشی عزیزم و رنگهارو هم کاملا بلدی... واینم ی...
17 بهمن 1391

سرگرمیهای این روز های تو.....

وروجک من این روزا هر چی بدستت میرسه میزاری رو سرت و میگی علوس شدم .... بعدشم میری رو میز تلویزیون میشینی روزی چند بار باید این کارو بکنی تا خیالت راحت بشه..... آخه اینجا هم جای خوابیدنه ؟؟؟ بعدشم سمت اتاقت و اینجوری میخوای بری تو تختت....   فدای شیطونیهات بشم عزیزم  عاشق این کاراتم... جدیدا همش میگی مامان از بچه گیهام بگو دوس دالم بدونم دیگه ... اینجا با دستات داری نشون میدی که من اینگدی بودم مامانم... خیلی این عروسکای انگشتیتو دوس داری وبامزه صداهاشو نو در میاری.... باباتو دیدی داری واسش قر میدی.... ت...
4 بهمن 1391

یه روز زمستونی با دخترم...

جوجه کوچولوی ناز من از اونجایی که عاشق طبیعت و دار و درخت هستی چند روز پیش بهت قول داده بودم بریم بیرون و تو هی میگفتی بریم دیگه اود باش دیگه ... من و تو و مامان ملی با هم رفتیم و خدا میدونه چقد خوشحال بودی مخصوصا از دیدن این همه برگ زیر پات و صدای خش خش اونا واسه خودت دنیایی داشتی.... آماده شدی تا بریم گلم.... تا رسیدیم رفتی سمت درختچه ها ... داری میری سمت برگها... بر عکس همیشه که واسه عکس گرفتن باید کلی بهت بگم این دفعه خودت گفتی مامی جونم اینجا بکابم ؟ وخودت زودی دراز کشیدی و من عاشق این عکسات شدم عسلی من.     نمیدونم اینا چی بودن گل .... ...
2 بهمن 1391
1